ســـــربه ھــــــــوایی ھـــــای یــــــک دخــــ♥ــتر ســـــر به زیــــــر!!
هستــــــــــی...؟نیســـــــــت.......!!!!!
دخترک برگشت.... چه بزرگ شده بود.... پرسيدم:پس کبريت هايت کو؟ پوزخندي زد،گونه اش آتش بود،سرخ،زرد..... گفتم:ميخواهم امشب با کبريت هايت اين سرزمين رابه آتش بکشم! دخترک نگاهي انداخت....تنم لرزيد...! گفت:کبريت هايم رانخريدند....سالهاست تن ميفروشم...!
|یک شنبه 13 تير 1392|
21|ھســ♥ــتی